تــَمام هوا را بو می کشم
چشم می دوزم زل مـی زنم…
انگشتم را بر لبان زمیـن می گذارم:
” هــــیس…
می خواهم رد نفس هایش به گوش برسد…”
اما… گوشم درد می گیرد از ایـن همـہ بی صدایی
دل تنگی هآیم را مچاله مـی کنم و
پرت می کنم سمت آسمان
دلواپس تو مـی شوم که کجای قصه مان سکوت کرده ای